قصه مگی: داستانی واقعی درباره اقدامات مکرر به خودکشی

حسن طاهری
حسن طاهری

مدیر مسئول فصلنامه تازه های مغز و شناخت

هرساله، هزاران دانشجو اقدامات مکرر به خودکشی انجام می‌دهند؛ به طوری که از هر ۱۰ دانشجو، ۱ نفر جدا” خود را می‌کشد. همچنین، از هر ۴ دانش‌آموز و دانشجو، ۱ نفر با اختلالات افسردگی و اضطراب دست و پنجه نرم می‌کند. مسئله این است که برای کمک به این افراد چه کاری می‌شود انجام داد؟ در ادامه با من همراه باشید.

این نوشته، قصه واقعی زندگی مگی نلسون است. تنها در نام و چند مورد از جزئیات زندگی او تغییر ایجاد شده است. امیدوارم این داستان برای نوجوانان، والدین، معلمان، مشاوران و سایر فعالان حوزه سلامت روان جهت فهم اینکه چگونه و چرا اپیزودهای جدی افسردگی ایجاد می‌شوند و چگونه درمان مؤثر می‌تواند به تغییر چرخه‌های هیجانات منفی و خودانتقادی کمک کند، سودمند باشد. قصه مگی به ما خواهد گفت که چگونه افرادی که خود را غرق در تاریک­ترین اعماق افسردگی حس می‌کنند، می‌توانند راهی به بیرون از این اعماق تاریک بیابند و در نهایت زندگی‌ای بسازند که ارزش زیستن داشته باشد.

وقتی صحبت از چگونگی درک و دست و پنجه نرم کردن با هیجانات منفی می‌شود، متوجه می‌شویم که جامعه ما، دوره‌ای با تغییرات مهم را سپری می‌کند. خبر خوب این است که جوامع در مقایسه با گذشته، به افراد آزادی‌های بیشتری می‌دهند تا احساسات منفی خود را با هم به اشتراک بگذارند. همچنین، به میزان زیادی از ننگ “داشتن مشکلات روانی” کاسته شده است به طوری که بسیاری از افراد آزادانه می‌پذیرند که اگر به کمک احتیاج داشتند به یک درمانگر مراجعه کنند. اما برای چهارچوبندی معنای احساسات منفی و چگونگی پردازش آن‌ها، کار چندانی صورت نگرفته است.

احساسات منجر به مرتبط شدن حقایق می‌شوند اما خودشان حقیقت مطلق نیستند. اگر ما احساس طرد شدن، مورد ستم یا سوء استفاده واقع شدن می‌کنیم، این‌ها احساساتی هستند که باید بدآن‌ها توجه کرد. اما احساسات به خودی خود بدین معنا نیستند که مثلاً” شرایط ما ناامید کننده است یا ستمگرهایی که به ما ستم کرده­اند خیلی بیرحم‌اند یا حتی اینکه ما در برابر سوء استفاده دیگران درمانده و منفعل هستیم.

توانایی اصلی برای حفظ عملکرد روان­شناختی مؤثر، “آگاه بودن” و “هم‌آهنگ بودن” با احساساتمان است و اینکه بتوانیم چشم‌اندازی حرفه­ای به چگونگی استفاده از این احساسات داشته باشیم تا بتوانند ما را به سوی “حالات سازگارتری از بودن” راهنمایی کنند. اگر ما تنها به احساساتمان گوش دهیم و آن‌ها را سطحی بنگریم، در اغلب موارد کارکردمان مختل خواهد شد.

وضعیت مگی در آغاز درمان:

زمانی که با مگی کارمان را آغاز کردیم، او اغلب عکس‌العمل‌های بسیار شدیدی نسبت به عوامل استرس‌زا نشان می‌داد و من باید به او کمک می‌کردم تا چگونگی تعبیر و تفسیر احساساتش را بیاموزد.

مقدمه: استدلال‌های مگی … چون همه‌جا تاریک است!

مگی روی لبهٔ تخت نشسته بود. انگشتان دستش را به مچش فشار می‌داد. لکهٔ خونی روی انگشتانش می‌چکید. هم اتاقی‌اش او را در حال بریدن دستش دیده بود. بنابراین، الان هم‌اتاقی‌اش همه چیز را می‌دانست و از نظر مگی، حالا همه خواهند دانست. همه می‌فهمند که او یک “دمدمی مزاج دیوانه” است که به خودش آسیب می‌زند. خودش می‌دانست که این، تازه بخشی از دیوانگی‌اش است.

چهار سال بود که در اعماق وجود مگی حفره سیاهی از یأس رشد کرده بود؛ حتی شاید بیش از چهار سال. خودش می‌دانست که آدمی شکست‌خورده است و برای پنهان کردن آن مأیوسانه تلاش کرده بود. سعی کرده بود یک زندگی معمولی داشته باشد اما نتوانسته بود.

وقتی مگی چهارده ساله بود، تبدیل به فردی سخت و انعطاف‌ناپذیر شد تا اینکه در پانزده سالگی بعد از ” آن حادثه ” با دوست پسرش، اوضاع رو به وخامت گذاشت. کمی بعد از آن، مگی تلاش کرد خود را حلق­آویز کند و به همین دلیل به یک بیمارستان روانی فرستاده شد که هیچ فایده­ای نداشت.

سال دوم و سوم دبیرستان برای مگی جهنم کامل بود. وقتی در سال آخر به مدرسه جدیدی رفت، فکر کرد شاید بتواند به زندگی عادی برگردد. بنابراین دوستان جدیدی پیدا کرد و تا حدودی توانست مشکلات گذشته را فراموش کند.

اما اکنون، در سال اول دانشگاه، تاریکی‌ها داشتند “برای انتقام” برمی‌گشتند. هشت هفته مانده به شروع سال اول، انزوای هیجانی مگی آغاز شده بود و داشت به بالاترین حد خود می‌رسید. دیگر تقریباً” هر روز روی بدن خود بریدگی ایجاد می‌کرد، الکل می‌نوشید، روابط جنسی فاقد معنا را تجربه می‌کرد و بیشتر و بیشتر سرد و محزون می‌شد.

اکنون نیز، هم‌اتاقی‌اش همه چیز را می‌دانست. حالا همه می‌بینند که مگی دیوانه است و او حتی بیش از پیش منزوی خواهد شد. حالا همه جا دهان به دهان می‌چرخد و مگی حتی از فکر این قضیه به لرزه می‌افتاد. باخبر شدن دیگران برایش غیر قابل تحمل بود. حالا چه می‌شود؟ آیا او را مجبور می‌کنند دوباره در بیمارستان روانی بستری شود؟

زندگی مگی به معنای واقعی آشفته شده بود. هیچ راه فراری از این آشفتگی نداشت. تنها یک راه وجود داشت؛ این دفعه مگی می‌خواست کاری کند تا هیچ عواقبی را متحمل نشود، تا با نگاه­های گیج والدینش مواجه نشود و دیگر در بیمارستان روانی او را زندانی نکنند.

مگی راهی یافته بود…

فاز اول درمان: امید به اینکه ممکن است در تاریکی نیز راهی گشوده شود.

کمتر از ۲۴ ساعت بعد، چاد به من تلفن کرد. او یکی از دانشجوهای من در سال اول دکتری است که در حال انجام مصاحبه برای پذیرش در کلینیک خدمات مشاوره و روان­شناسی برای دومین سال می‌باشد.

من پرسیدم: چه شده؟

چاد گفت (صدایش کمی می‌لرزید): به یک مشاورهٔ بالینی احتیاج دارم.

من گفتم: باشد، سریع بگو.

چاد گفت: امروز دختری را پذیرش کرده­ام که، خوب، خودش می‌گوید که تقریباً” دیشب از یک پل پریده است. داستان از این قرار است که در حالیکه او داشته رگ خود را می­زده، هم‌اتاقی­اش وارد اتاق شده؛ او هم که به سیم آخر زده بوده خوابگاه را ترک و خود را برای پریدن از یک پل آماده کرده که همان موقع دو نفر از دوستانش که دنبالش کرده بودند، با او صحبت می‌کنند و او از پریدن منصرف می‌شود. امروز صبح نیز همان دو نفر او را نزد من آوردند. او گفته بود نمی‌خواهد بیاید اما دوستانش اصرار کرده بودند.

من گفتم: همین حالا خودم را می‌رسانم. آیا قبلاً” هم تلاشی برای خودکشی کرده است؟

چاد گفت: بله. ۳ بار؛ که شامل حلق‌آویز کردن خودش هم می‌شود.

من گفتم: فرم‌های “نشانه” را به او بده تا آن‌ها را پر کند. من تا ۱۰ دقیقه دیگر می‌آیم.

سپس، به گروهی که برایشان سمینار گذاشته بودم گفتم که باید بروم؛ وسایلم را برداشتم و به سمت کلینیک رفتم. به محض اینکه وارد دفتر شدم، مگی گفت که حالش خوب است و دیگر نمی‌خواهد آنجا بماند؛ حتی داشت از روی صندلی بلند می‌شد.

در اینجا بود که اولین جلسه درمانی ما آغاز شد.

به او گفتم: ” مگی، حقیقت این است که باید کمی بیشتر با هم صحبت کنیم. اگر الان بروی، به ضرر هر دومان تمام می‌شود. چراکه وجدان کاری من حکم می‌کند که به پلیس تلفن بزنم و این اصلاً” خوب نیست. می‌دانم که صحبت با من، لذت‌بخش­ترین راه برای گذراندن یک روز نیست اما ممکن است از سر و کله زدن با پلیس بهتر باشد.

و به این ترتیب، سفر ما آغاز شد…

در طی دو ساعت اول، اطلاعاتی درباره تاریخچه زندگی مگی جمع‌آوری کردم. متوجه شدم که او همیشه کمی حساس بوده و خیلی زود دچار استرس می‌شده. همچنین فهمیدم که چطور میزان استرس و افسردگی او در سن ۱۳ سالگی به صورت چشمگیری شروع به بدتر شدن کرده است.

مگی درمورد این که چقدر از احساسات منفی‌اش و همچنین از خودش که این احساسات را دارد متنفر است، صحبت کرد و اینکه چقدر سعی کرده آن‌ها را از دیگران مخفی کند. اوگفت که تا ۱۵ سالگی همه چیز بد و بدتر می‌شد تا اینکه او تصمیم گرفت خودش را حلق آویز کند و بعد از آن دربیمارستان بستری شد.

درسال دوم و سوم دبیرستان، مگی اوضاع وحشتناکی داشت. در سال سوم، مدرسه‌اش را عوض کرد و اوضاع بهتر شد. او امیدوار بود افسردگی را پشت سر بگذارد اما این امید نیز در هفته‌های اول آغاز دانشگاه از بین رفت چراکه مگی به سرعت سرگرم کار، آدم‌های جدید و آزادی برای انجام هرکاری که دلش می‌خواست شد و در همین زمان بود که به نظر می‌رسید بقیه آدم‌ها به راحتی با شرایط سازگار می‌شوند اما مگی مضطرب و گیج بود.

همانطور که روز به روز بیشتر مضطرب می‌شد، افسردگی نیز باز می‌گشت. این موج از خاموشی هیجانی با صدایی که به او می‌گفت “آدم مزخرفی است و اگر کسی بداند که واقعاً” مگی کیست او را ترک خواهد کرد”، همراه بود. صدایی که به او می‌گفت زشت است، لیاقت دوست داشته شدن را ندارد و تنها گلوله‌ای از عصبیت است که به هیچ دردی نمی‌خورد. همانطور که صدا بلند و بلندتر می‌شد، مگی نیز خاموش و خاموش‌تر می‌گشت.

سپس، با قدرت تمام سه یا چهار بار درهفته شروع به زخمی کردن خودش کرد. هرچه افسردگی عمیق‌تر می‌شد، مگی بیشتر به این نتیجه می‌رسید که هرگز از شر آن خلاص نخواهد شد. گویی او محکوم به یک زندگی به درد نخور بود.

من به او گفتم: تو مشکلی داری که من آن را “افسردگی مبتنی بر شرم” می‌نامم.

مگی پرسید: یعنی چه؟

من گفتم: این، اصطلاح من برای توصیف بیمارانی است که تا حدودی در انفعال ناشی از افسردگی به سر می‌برند؛ چراکه علیه خودشان قیام کرده‌اند. این حالت اغلب هم‌زمان با بلوغ آغاز می‌شود؛ زمانی که هویت فرد در حال شکل‌گیری است. در واقع، شرایطی که پیش می‌آید این است: فرد خلق حساس یا عصبی دارد. بدین معنا که به راحتی می‌رنجد یا استرس می‌گیرد و بعد از یک تحریک، به راحتی آرام نمی‌شود. این افراد به ویژه اگر در برون‌ریزی ضعیف باشند، هم‌زمان با رشد هویتشان در نوجوانی، اغلب شروع به جنگیدن با خود (جنگ درونی) می‌کنند.

هویت، بخشی از یک فرد است که در اینکه او چه کسی است و آرزو دارد چگونه باشد، منعکس می‌شود. اگر هویت در دورانی شکل بگیرد که فرد به دلیل احساسات منفی‌اش خیلی غمگین است و در عین حال بلد نیست که چگونه این احساسات را تعبیر و تفسیر کند، به خاطر داشتن این احساسات به خود حمله خواهد کرد تا خودش را برخلاف آنچه هست، شاد و خوشحال نشان بدهد. اگرچه این کار نیز باعث نخواهد شد که فرد احساس بهتری کند. به همین دلیل، فرد یک مدار بازخورد درونی از احساسات منفی و خودانتقادی می‌آفریند. وقتی این مدار شکل بگیرد (یعنی خودانتقادی، احساسات را ایجاد کند و احساسات منجر به سرزنش خود شوند)، سیستم وارد نوعی “خاموشی افسرده‌وار” خواهد شد.

من گفتم: درست است؟

مگی گفت (با لحنی خنثی): بله. فقط تا به حال نشنیده بودم کسی آن را اینگونه توضیح بدهد.

من گفتم: مگر قبلاً” چگونه برایت توضیح داده‌اند؟

مگی گفت: در حقیقت، اصلاً” برایم توضیح داده نشده. زمانی که در بیمارستان بستری بودم، به من گفته شد که مبتلا به افسردگی عمده هستم و باید دارو بخورم. مجبورم کردند که با یک مشاور صحبت کنم. او درباره احساساتم از من سؤال می‌پرسید اما من علاقه‌ای به صحبت کردن با او نداشتم چون حرف‌هایش فقط حالم را بدتر می‌کرد. بعد هم فقط مدرسه‌ام را عوض کردم.

من گفتم: بسیار خوب. برای اینکه به طور جدی روی این قضیه کار کنیم، تو باید کاملاً” آن‌چه برایت گفتم را درک کنی. باید بفهمی چه چیزی آن را ایجاد می‌کند و روی امور هیجانی ناتمام که اوضاع را وخیم‌تر می‌کنند، کار کنی. آیا حاضری با من همراه شوی و شانسی به خودت بدهی؟

مگی گفت: گمان کنم بله.

به این ترتیب، فاز اولی درمان ما آغاز شد. درمانی که حدود ۱۵ ماه طول کشید…

برای شرح مراحل درمان، من آن را به دو بخش تقسیم کرده‌ام:

فاز اول درمان:

در این مرحله مگی را وادار کردم به این مورد فکر کند که آیا درمان واقعاً“ امکان‌پذیر است؟

توضیح کامل و هوشمندانه من از مشکل مگی، به او در تشخیص اینکه من کارم را به خوبی بلد هستم کمک بسیاری کرد. همچنین، نقشه‌ای از احساسات و تعارضاتش برایش ایجاد شد و باعث شد تا حدودی هیجاناتش تنظیم شوند.

در پایان فاز اول درمان، به پرده برداشتن از دنیای درونی مگی و برخی اتفاقاتی که برایش رخ داده بود پرداختیم. از ابتدا برایم آشکار بود که مگی تجربیاتی ناخوشایند از نوع روابط جنسی داشته است؛ زیرا او ادعا می‌کرد بدون اینکه احساسی در کار باشد با چندین نفر معاشرت می‌کند.

عاطفه خاموش او به من می‌گفت که او در حال از دست دادن ارتباطش با چیزی است. من کمی جستجو کردم و یافتم که اتفاقی در گذشته رخ داده و اجازه دادم مگی هر موقع که خودش حاضر بود درموردش صحبت کند.

فاز دوم درمان:

حرکت به سوی آسیب و سپس گذر کردن از آن

۴ هفته از شروع کار درمانی ما می‌گذشت. حال مگی بهتر شده بود و ما قصد داشتیم به اعماق بیشتری از مشکلات وی شیرجه بزنیم. البته او همچنان گهگاهی خود را زخمی می‌کرد و ما داشتیم روی راه حلی برای آن کار می‌کردیم که ناگهان زندگی به مگی سقلمه‌ای زد.

یک روز مگی از یک تیغ اصلاح جدید استفاده کرد و اتفاقی خود را برید به طوری که برای درمان زخم ایجاد شده باید به یک پزشک مراجعه می‌کرد. تصمیم گرفت به خانه برود و دکتر خانوادگی را ملاقات کند. دکتر خانوادگی نیز برای بررسی هیجانات و حالات روحی مگی، صریحاً” از او پرسیده بود که آیا تا به حال مورد تجاوز یا آزار جنسی قرار گرفته است؟

مگی به من گفت: وقتی دکتر این سؤال را از من پرسید، نفهمیدم چه شد که ناگهان خودم را در حال پاسخ بله دادن یافتم.

من گفتم: از روز اول کاملاً” مشخص بود که اتفاقی برایت افتاده. آیا حاضر هستی که در موردش صحبت کنی؟

مگی گفت: حتی فکر کردن به آن هم برایم وحشتناک است.

من گفتم: می‌دانم مگی اما این بخشی از فرآیند درمان است. از اولین باری که همدیگر را ملاقات کردیم می‌دانستم اتفاقی برایت افتاده و تو هرآنچه در توانت بوده انجام داده‌ای تا در موردش فکر نکنی.

مگی به گریه افتاد: وای خدایا…

من گفتم: همه چیز درست می‌شود مگی. فقط با آن مواجه شو!

مگی شروع به تعریف کرد: من ۱۵ ساله بودم. دوست پسرم مرا مجبور کرد مخفیانه با او به خآن‌های که در پایین خیابان محل سکونتمان بود، بروم زیرا در آن یک مهمانی برگزار می‌شد. آن شب ما همگی مست کردیم. او با چرب زبانی مرا به طبقه بالا برد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم. ساعت ۲ صبح بود هیچ کس دیگری در آنجا نبود و …

صدای مگی خاموش شد.

سپس هق هق کنان گفت: ناگهان دیدم او دارد لباس‌های من را درمی‌آورد.

اشک از چشمانش سرازیر شد.

مگی ادامه داد: من سعی کردم به او بگویم نه. من نمی‌خواهم. اما او مرا روی تخت پرت کرد و من همچنان می‌گفتم که نمی‌خواهم.

من گفتم: خیلی متأسفم مگی. اصلاً” کار درستی نبوده.

مگی ادامه داد: همین. حتی یادم نمی‌آید چطور وسایلم را برداشتم و به خانه رفتم. مخفیانه وارد خانه شدم و فقط سعی کردم که بخوابم. صبح روز بعد هم از خواب بلند شدم و تظاهر کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده.

من گفتم: به هیچ کس نگفتی؟

مگی گفت: به چه کسی می‌توانستم بگویم؟ من یواشکی از خانه بیرون رفته بودم و مست کرده بودم. والدینم خیلی از دستم عصبانی می‌شدند. فقط ۳ هفته بعد به دوست صمیمی‌ام گفتم و مجبورش کردم قسم بخورد که هرگز به کسی نخواهد گفت.

من پرسیدم: چه اتفاقی برای دوست پسرت افتاد؟

مگی گفت: از او دوری کردم. دیگر هیچ رابطه­ای با هم نداشتیم. من از او اجتناب کردم و رابطه ما تمام شد.

من گفتم: پس تو سالهاست به تنهایی با این آسیب دست و پنجه نرم کرده‌ای. بخشی از کار ما این است که درباره این اتفاق کار بکنیم و تأثیرش بر تو را بررسی نماییم.

مگی فریاد کشید: وای خدایا اما من فقط می‌خواهم آن را فراموش کنم.

من گفتم: می‌دانم. اما فراموش نخواهی کرد. این خاطره با تو عجین شده و تو احساسات مرتبط با این آسیب را بروز نداده‌ای. این احساسات سرکوب شده از درون دارد تو را تکه تکه می‌کند.

بنابراین شروع کردیم به کار کردن روی قضیه تجاوز.

اما مگی خیلی شکننده بود و منابع کافی مقابله را در اختیار نداشت. در حقیقت به خاطر همین بود که از اول سراغ این قضیه نرفتم.

البته مشکل اصلی مگی این بود که به خودش اجازه نمی‌داد هیچ یک از مشکلاتش را با والدینش در میان بگذارد و من به بررسی این موضوع از زندگی وی نیز پرداختم.

مگی گفت: اصلاً” نمی‌توانم به آن‌ها بگویم. به هیچ وجه. از من متنفر خواهند شد.

من گفتم: حتی مادرت؟

مگی گفت: به خصوص مادرم. شما او را نمی‌شناسید.

من گفتم: آیا اجازه می‌دهی من با او صحبت کنم؟ حداقل فقط برای اینکه بفهمم مادرت چه جور آدمی است. تو فکر می‌کنی که مادرت را می‌شناسی اما من به تو می گویم که ممکن است واقعاً ندانی او کیست. تو خیلی از عکس العمل‌های دیگران می‌ترسی. لااقل بگذار من با او صحبت کنم.

مگی گفت: نمی‌دانم. الان نه.

دو هفته بعد، من پیغامی روی گوشی موبایلم دریافت کردم:

حالم خوب نیست. کابوس‌ها با تمام قدرت بازگشته‌اند و من دوباره شروع کرده‌ام به زخمی کردن خودم. دارم به خودکشی فکر می‌کنم.

وقتی مگی را دوباره دیدم در یک وحشت کامل به سر می‌برد. او می‌گفت: دارم می‌بازم. این مثل جهنم است باید تمامش کنم.

من گفتم: درکت می‌کنم. باید به بیمارستان بروی.

مگی گفت: نه. من از بیمارستان متنفرم نمی‌خواهم دوباره به آنجا بروم.

من گفتم: این بار فرق می‌کند من راهنمایی‌ات می‌کنم. به من اعتماد کن.

مگی به دوستش تلفن کرد و او نیز مگی را تا اتاق اورژانس همراهی نمود. من ۳۰ دقیقه بعد در بیمارستان با مگی ملاقات کردم. وقتی من رسیدم مگی داشت روی تخت بیمارستان جلو و عقب می‌شد و زار زار گریه می‌کرد. دوستش با نگاهی وحشتزده به من خیره شد.

من گفتم: نگران نباش. می‌دانم الان خیلی آشفته هستی اما می‌توانیم روی این احساسات با هم کار کنیم. آیا والدینت باخبر شده‌اند؟

مگی گریه‌کنان گفت: بله. مادرم در راه است و تا ۲ ساعت دیگر می‌رسد.

من گفتم: خوب است. اجازه می‌دهی با او صحبت کنم؟

مگی سرش را به نشانه تأیید تکان داد.

من گفتم: گوش کن مگی می‌دانم که در حال حاضر در بدترین حال هستی. الان، هرآنچه احساس می‌کنی درد حاصل از چیزهایی است که سعی کردی پنهان و انکارشان کنی.

دو ساعت بعدی را مگی، دوستش و من در میان اشک‌ها، درد، شوخی‌های جزئی و نوعی خستگی گیج‌کننده گذراندیم. سپس، مادر مگی رسید. من و مگی در مورد برنامه‌مان صحبت کرده بودیم؛ به این صورت که مادرش به او نزدیک خواهد شد و سپس من به مادر او نزدیک خواهم شد تا بتوانم هرچه بیشتر به مگی نزدیک شوم.

من بیرون از اتاق منتظر ماندم تا در ابتدا مگی بتواند با مادرش صحبت کند. ۱۰ دقیقه گذشت و مادر مگی از اتاق بیرون آمد. او نزد من آمد و گفت: مگی می‌گوید که شما مدتی است با او کار می‌کنید و اینکه این قضیه تا حدودی به او کمک کرده است. همچنین گفت که شما می‌خواهید با من صحبت کنید.

من گفتم: متشکرم و بله می‌خواهم با شما صحبت کنم.

ما یک اتاق کنفرانس پیدا کردیم و تا نیم ساعت بعد با هم به گفتگو پرداختیم.

هدف من دستیابی به مادر مگی و در واقع بیدار کردن عشقش به مگی بود و اینکه می‌خواستم بفهمم چرا میان آن‌ها فاصله وجود دارد. بعد از این مواجهه، خبر خوب این بود که فهمیدم مادر مگی او را عمیقاً” دوست دارد. او تنها در مورد اینکه چطور با مگی کنار بیاید، گیج بود. البته نباید او را سرزنش کنیم چراکه فرهنگ ما نیز در این موارد ما را راهنمایی نمی‌کند. مادر مگی در تمام مراحل قبلی بستری شدن مگی و خودکشی‌های او نمی‌دانسته چه کار باید بکند و هیچ کس هم او را راهنمایی نکرده بود.

مادر مگی گفت: نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم اما احساس می‌کنم یه جورهایی شور زندگی از چشمان مگی رخت بربسته.

من پرسیدم: حدوداً” از کی این اتفاق افتاده؟

مادرش پاسخ داد: از سه سال پیش. درست قبل از اینکه اقدامات خودکشی شروع شوند.

من گفتم: می‌توانم نظر شما را با مگی در میان بگذارم؟

مادرش نیز اجازه داد.

من به اتاق مگی بازگشتم و مادرش بیرون اتاق منتظر ماند.

گفتم: مگی برایت خبرهای خوبی دارم. مادرت تو را واقعاً” دوست دارد. او فقط نمی‌دانسته چطور باید با تو رابطه برقرار کند چون نمی‌دانسته تو واقعاً” چه مشکلی داری. او به من گفت که احساس می‌کند یه جورهایی شور زندگی از چشمان تو رفته. او می‌خواهد بداند چرا اینطور شده.

مگی با حالتی متفکرانه به دیوار خیره شده بود و سعی داشت آنچه به او می‌گفتم را سبک سنگین کند.

دیگر داشت دیرم می‌شد. به مگی گفتم که باید بروم اما به زودی برخواهم گشت.

به او گفتم که در زمان ناهار با او تماس خواهم گرفت و سپس برای ملاقات او خواهم آمد.

ظهر روز بعد به ملاقات مگی رفتم. دیدم مگی در اتاق بیمارستان در حال ناهار خوردن است. متفاوت به نظر می‌آمد.

از او پرسیدم: امروز صبح چطور بود؟

مگی گفت: بسیار خوب. به پرستار روان‌پزشکی همه چیز را در مورد تجاوز گفتم (حالت فاتحانه و در عین حال بسیار آرامی داشت). آن‌ها فکر می‌کنند من به اختلال استرس پس از آسیب مبتلا شده‌ام. و فکر می‌کنم که واقعاً” می‌خواهم به مادرم هم همه چیز را بگویم.

من گفتم: وای خبر خیلی بزرگی بود. آیا می‌خواهی وقتی به مادرت همه چیز را می‌گویی من هم اینجا باشم؟

مگی گفت: بله. بنابراین، ۴ ساعت بعد دوباره به بیمارستان برگشتم. وقتی رسیدم دیدم مگی و مادرش در کنار هم هستند. ما توافق کردیم که من کمی با مگی تنها صحبت کنم.

مگی گفت: به مادرم گفتم باید درمورد موضوعی با او صحبت کنم.

من پرسیدم: مادرت چه گفت؟

مگی گفت: مادرم گفت که من را دوست دارد و هرآنچه که می‌خواهم بگویم را گوش می‌کند.

به مگی گفتم: واقعاً” به خاطر شجاعتت به تو افتخار می‌کنم. می‌دانم چقدر برایت ترسناک بوده است.

مادر مگی را به داخل اتاق بردم و مگی خیلی سریع قضیه را برای مادرش آشکار کرد. درباره پسری که در ۱۵ سالگی با او قرار می‌گذاشت و همچنین درباره آن مهمانی که مخفیانه رفته بود و در آنجا مست کرده بود گفت. سپس شروع کرد به گریه کردن.

اشک از چشمان مگی جاری می‌شد و به مادرش می‌گفت: واقعاً” متأسفم که مخفیانه به آن مهمانی رفتم و مست کردم.

مادرش نیز با چشمانی پر از اشک گفت: عزیزم من خیلی متأسفم که این اتفاق برایت افتاده. می‌دانستم چیزی شده اما نمی‌دانستم چه چیزی. من خیلی از اینکه آنجا نبودم تا از تو مراقبت کنم شرمنده‌ام.

و آن‌ها همدیگر را در آغوش کشیدند…

و در طی دو ساعت بعد، اثرات درمانی شگرفی بر سیستم روان‌شناختی مگی ایجاد شد.

پیش از تجاوز، مگی افسرده بوده و فرآیند “به جاده خاکی زدن” شروع شده بوده. این، اصطلاحی است که من برای افرادی استفاده می‌کنم که احساسات منفی محکمی دارند و رفته رفته خود را به خاطر داشتن این احساسات سرزنش می‌کنند. این قضیه، یک چرخه باطل درون روانی از منفی‌گرایی ایجاد می‌کند.

سپس حادثه تجاوز اتفاق می‌افتد که منجر به بی‌ارزش شدن مگی برای خودش می‌شود. در این حین، نه تنها از مگی حفاظت نمی‌شود، به او احترام گذاشته نمی‌شود و عدالت اجرا نمی‌گردد، بلکه مگی والدین و دوستان خود را تصور می‌کرده که او را سرزنش می‌کنند. و در واقع خودش از همه بیشتر خودش را سرزنش می‌کرده است. و بدین ترتیب احساس خود ارزشی مگی کاملاً” خرد شده است.

اما حالا دیگر مگی داشت به همراه مهم‌ترین موضوع دلبستگی خود (مادر)، به این تجربه صدا بخشید. و به جای آن چه از آن می‌ترسید (تنبیه، طرد و یا عدم تأیید)، عشق دریافت می‌کرد. به عبارت دیگر، مگی به خاطر مگی بودن، به خاطر کسی که بود عشق و اعتبار دریافت کرد؛ که هیچگاه خودش را سزاوار آن نمی‌دانست.

درک شدن و ارزش داشتن نزد افراد مهم زندگی، یک نیاز روان‌شناختی بنیادی است. این نیاز، اساس عملکرد سیستم روانی ما محسوب می‌شود.

بنابراین، لحظه‌ای که مگی آن حادثه را برای مادرش تعریف کرد و آن‌ها همدیگر را در آغوش کشیدند، برای مگی لحظه‌ای بسیار مهم بود و اثر خود را در طی هفته‌های بعدی نشان داد.

مگی دو روز دیگر در بیمارستان بستری بود. خلق او به میزان چشمگیری تنظیم شده بود. ماه بعد، تغییرات بسیار مهمی هم در خلق و هم در رابطه‌اش با مادر دیدم. در حقیقت، مگی دیگر هرگز به فرد خطرناکی که اقدامات مکرر به خودکشی می‌کند تبدیل نخواهد شد. مگی و مادرش بالاخره توانستند درمورد وقایعی که در حال رخ دادن بود با هم صحبت کنند و در نهایت مگی احساس ارزشمندی کرد.

من برای هر دوی آن‌ها توضیح دادم که چگونه دیدگاه مگی درباره مادرش به دلیل جنگ‌های داخلی که درگیر آن‌ها بود، تحریف شده بود. همچنین، درباره “خلق روان‌رنجورخوی” مگی برایشان توضیح دادم که در واقع بدین معنا بود که مگی دارای یک سیستم عاطفه منفی و بسیار حساس و واکنشی است.

به آن‌ها گفتم که چگونه مگی علیه خود قیام کرده و تمام آن فیلترهای شخصی و عمومی را برای خودش ایجاد کرده بود که در واقع خود واقعی‌اش را از او پنهان می‌کردند. سپس به هر دو آن‌ها آموزش دادم که چطور با هم صحبت کنند.

فاز سوم درمان:

یادگیری “MO آرام” برای دست و پنجه نرم کردن با تعارض و اندوه

اگرچه مگی هنوز راه درازی برای رسیدن به سلامت روان در پیش داشت، پرده‌برداری از قضیه تجاوز نزد مادرش و بهبودی که به دنبال آن حاصل شد، رویدادهای قابل توجهی در فرآیند درمان به شمار می‌آیند. او همچنان مضطرب بود و مکرراً” گرفتار چرخه‌های خودانتقادی می‌شد. به علاوه، هنوز نسبت به وقایع منفی بسیار واکنشی بود. مگی به زخمی کردن خودش پایان داده بود و سعی داشت جستجوی تجربیات مثبت را آغاز نماید اما همچنان تا حدودی دمدمی مزاج بود و در اکثر اوقات خوشحال نبود.

این واقعیت نیز وجود داشت که پدرش هم حس کرده بود اتفاقی برای مگی افتاده اما دقیقاً” نمی‌دانست چه اتفاقی. در نهایت، در طی تعطیلات کریسمس، مگی همه چیز را برای پدرش تعریف کرد. در این رابطه، تبادلاتش با پدر خوب بود اما به اندازه آنچه با مادرش رد و بدل کرده بود، منجر به بهبودی نشد. در اینجا باید بگویم که این اشتباه من به عنوان درمان‌گر مگی بود که به او برای مواجه شدن با پدرش آموزش ندادم و او را برای واکنش احتمالی پدرش آماده نکردم.

اصولاً” پدرها گاهی کمی متفاوت عکس‌العمل نشان می‌دهند. آن‌ها در مورد مسائلی مثل عدالت، مجازات و بهبود اوضاع بیشتر هیجانی می‌شوند؛ همان‌طور که این‌بار نیز رخ داد. پدر مگی شروع کرد به صحبت جدی درباره شکایت کردن از آن پسر. در حالی که شکایت کردن، به دلایل مختلفی از جمله این که مگی به هیچ عنوان آمادگی‌اش را نداشت، انتخاب مناسبی نبود.

برنامه درمانی ما بر تقویت سلامت هیجانی مگی از طریق یافتن “نقطه شیرین هیجانی” او متمرکز بود. “نقطه شیرین هیجانی”، از یک سو عبارت از “آگاهی از” و “هم‌موج بودن” با هیجانات و از سوی دیگر، تنظیم سازگارانه آن‌ها است. استراتژی اولیه من برای آموزش افراد جهت یافتن “نقطه شیرین هیجانی”، کمک به آن‌ها برای پروراندن یک “MO آرام” است.

پروراندن یک “MO آرام”، رویکردی است برای ذهن‌آگاهی روان‌شناختی که من آن را ایجاد کرده‌ام و نقاط مشترک فراوانی با روش ACT و همچنین عصب‌شناسی بین‌فردی دن سیگل دارد. من به افراد اینگونه آموزش می‌دهم که هرگاه یک رویداد منفی را تجربه می‌کنند، نیاز دارند دیدگاهی مبنی بر یک “MO آرام” را فعال کنند تا این دیدگاه به آن‌ها برای پردازش سازگارانه احساسات، کمک کند.

MO، یک اختصار است که نماینده دو واژه می‌باشد:

Mode of operating به معنای حالت کارکرد و Meta-cognitive observer به معنای مشاهده‌گر فراشناختی.

واژه calm به معنای آرام نیز بر دیدگاه مشاهده‌گر فراشناختی دلالت دارد. به جای عیب‌جویی و کنترل کردن، هدف تفکر کردن، پذیرنده بودن، عشق ورزیدن به خود و دیگران و باانگیزه بودن برای رشد و پیشرفت به سوی پیامدهای سازگارانه است.

مگی نیز در حال توسعه دادن ظرفیت MO آرام در خودش بود که اتفاقی که بین او و پدرش رخ داد، چگونگی به کار بستن این MO آرام را به او آموخت. مگی و والدینش به دنبال یک کالج دیگر می‌گشتند چرا که مگی در اینکه آیا کالجی که به آن می‌رفت برایش مناسب بود یا نه تردید داشت. پدرش تمام روز بدخلقی کرده بود و مگی از این بابت خیلی مضطرب بود. بعد از تحقیق در مورد کالج، برنامه مگی این بود که با یک دوست پسر به یک کنسرت برود و داشت برای گذراندن شب با دوستش در هتلی در واشنگتون برنامه‌ریزی می‌کرد. وقتی مگی به خانه برگشت، به پدرش درمورد برنامه‌اش گفت.

پدرش گفت: به هیچ وجه اجازه نمی‌دهم.

مگی گفت: پدر من این شخص را به خوبی می‌شناسم. آدم خوبی است. هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

پدرش فریاد کشید: هیچ اتفاقی نمی‌افتد چون تو قرار نیست جایی بروی.

مگی گفت: اما پدر من واقعاً خیلی دلم می‌خواهد که بروم.

پدرش گفت: می‌خواهی بروی؟ تنها ۱۸ سال داری. که البته می‌شود گفت آنقدر بزرگ شده‌ای که بتوانی تصمیم بگیری. پس برو. ولی در عین حال اینکه ۱۸ سال داری بدین معنا نیز هست که می‌توانی خودت خرج کالج را بدهی. پس برو و خودت خرج کالج را بپرداز.

مدتی بعد، مگی تنها در اتاقش نشسته بود و گریه می‌کرد. او احساس می‌کرد که کاملاً” در هم شکسته شده است. به دوستش هم خبر داد که به کنسرت نخواهد رفت. احساس می‌کرد به دام افتاده. چگونه پدرش می‌توانست با او اینگونه رفتار کند؟

یک ساعت بعد، مادر مگی به اتاقش آمد و به او گفت: عزیزم می‌دانم خیلی ناراحت هستی و درکت می‌کنم.

مگی گفت: مادر این اصلاً”عادلانه نیست.

مادرش پاسخ داد: بله. گاهی زندگی عادلانه نیست. اگر دکتر هنریکس اینجا بود، فکر می‌کنی به تو چه می‌گفت؟

مگی گفت: به من می‌گفت که MO آرامم را فعال کنم. در واقع، این نخستین باری بود که مگی در حالی که مضطرب شده بود به MO آرام فکر می‌کرد.

مادرش پرسید: جالب است. یعنی چه؟

مگی گفت: یعنی هرگاه استرس گرفتی در مورد آنچه که واقعاً” در حال رخ دادن است تفکر کن، هیجان منفی خود را بپذیر، به خودت و دیگران عشق بورز و برای رسیدن به بهترین نتیجه باانگیزه باش.

مادرش گفت: پس بیا این روش را هم‌اکنون پیاده کنیم.

و آن‌ها همین کار را کردند. بلافاصله، شیوه‌ای که مگی این رویداد را تجربه می‌کرد تغییر یافت. یک تغییر بسیار مهم این بود که مگی درباره پدرش فکر کرد به این صورت که از خودش پرسید که پدرش چه احساسی دارد و چرا؟ فوراً” به یاد آورد که پدرش کل روز بدخلق بوده است. در واقع بدخلقی او از زمانی آغاز شده بود که آن‌ها در شهر گم شده و دیرشان شده بود. پدرش نیز از گم شدن متنفر بود.

همچنین، پدر مگی راضی به تغییر کالج نبود چراکه آنجا را دوست داشت و دلش می‌خواست مگی از آنجا فارغ التحصیل شود. به علاوه، قضیه تجاوز هم بود. بنابراین رفتن مگی به کنسرت در شهری دیگر و گذراندن شب با یک پسر، فکر و خیال‌های پدر مگی را فعال کرده بود. مگی از خودش پرسید: پدرم واقعاً” چه قصدی دارد؟ صدایی درونی به او می‌گفت که او قصد دارد از تو محافظت کند.

این آگاهی، بلافاصله منجر به ایجاد بینش دیگری در مگی شد. او ترس‌هایی را مبنی بر اینکه تجاوز چه تأثیری بر زندگی آینده او خواهد داشت، تجربه می‌کرد. مثلاً” آیا دیگران همیشه باید از او مراقبت کنند؟ آیا او از نظر دیگران همیشه یک فرد آسیب‌پذیر خواهد بود؟ آیا دیگران سعی خواهند کرد که او را کنترل کنند؟ آیا دیگران در مورد مگی به عنوان فردی قضاوت خواهند کرد که نمی‌تواند تصمیمات درستی بگیرد؟

بله این افکار دائماً” در ذهن مگی تشدید می‌شدند. و به همین دلیل بود که واکنش پدر مگی تا این حد او را آزرد.

در واقع، بحث مگی با پدرش، نوعی حس عمیق تسلط بر دنیای درون‌روانی و دنیای بین‌فردی در مگی ایجاد کرد. در طی دو ماه بعد، مگی پیشرفت فراوانی کرد. او کار پیدا کرد، ظاهرش را تغییر داد و دوستان جدیدی پیدا کرد. پیشرفت مگی آنچنان چشمگیر بود که از نظر من برای حرکت به سوی فاز پایدارتری از درمان کاملاً” آماده شده بود.

فاز چهارم درمان:

بازگشت شرورانه کابوس‌های PTSD (اختلال استرس پس از آسیب)

روزی در کالج، مگی شنید که قرار است رویدادی با موضوع تجاوز جنسی برگزار شود. مگی نیز بدون اینکه در موردش تفکر کند، تصمیم گرفت که برود و رفت. مراسم در سالن بزرگی برگزار شده بود. مگی تنها بود. همین که وارد سالن شد و جمعیت زیادی از دانشجویان را دید که بلوزهای مشابهی که متنی درمورد تجاوز رویشان نوشته بود به تن داشتند، سرش گیج رفت و نفسش تنگ شد. در همین حال، شجاعانه سعی داشت MO آرام را فعال کند و آرام آرام به سمت میز مشاور رفت و تلاش کرد چیزی بگوید اما ناگهان از هوش رفت. وقتی به هوش آمد یکی از همکلاسی‌هایش را دید که قبلاً” یکی دو بار باهم صحبت کرده بودند. او هم تنها بود. آن‌ها به هم سلام کردند و به مدت دو ساعت درباره قصه‌هایشان با هم حرف زدند. وقتی مگی سالن مراسم را ترک می‌کرد، حالش بهتر شده بود اما همان شب کابوس‌هایش بازگشتند. روز بعد، مگی کمی گیج بود و کابوس‌ها تا سه شب بعد هم ادامه یافتند. در نهایت مگی با من تماس گرفت و باهم قرار ملاقاتی گذاشتیم.

سه هفته بعدی برای مگی خیلی سخت گذشت. هر شب کابوس می‌دید و در طول روز خسته بود. این کابوس‌ها نشان می‌داد که هنوز مسائل حل نشده هیجانی مربوط به تجاوز وجود دارند. ما در مورد اینکه این مسائل چه می‌توانند باشند با هم حرف زدیم اما دستیابی به این مسائل حل نشده دشوار بود زیرا به نظر می‌رسید که هشیاری مگی کاملاً” در آرامش به سر می‌برد اما ناهشیارش مشوش بود.

بالاخره کابوس‌ها فروکش کردند. مگی قوی و شجاع شد. اما ناگهان اتفاقی افتاد که درس دیگری در مورد تنظیم سازگارانه احساسات به مگی داد.

فاز پنجم درمان:

یادگیری صحبت کردن با خود در لحظه به شیوه‌ای مؤثر

خوشبختانه مگی خودش را دختر باهوشی می‌دانست. بنابراین برای اینکه به خودش ثابت کند که می‌تواند در امتحانات نمرات خوبی بگیرد، در زمآن‌هایی که استرس داشت می‌توانست به خوبی روی درس‌هایش تمرکز کند. اما در اواسط ترم بهار، به دلیل اینکه زندگی اجتماعی مگی فعال‌تر شد، کمی از درس‌ها عقب ماند. همزمان، کابوس‌ها و نشانه‌های PTSD داشتند برمی‌گشتند و مگی همیشه خسته بود و خیلی زود حواسش پرت می‌شد و این باعث شد جدا” از درس‌ها عقب بماند. در همین زمان بود که مگی تقریباً” مطمئن شد در برخی دروس از جمله شیمی مردود خواهد شد.

بنابراین فاز آخر درمان ما شامل آموزش به مگی برای هدایت کردن سیستم شناختی توجیهی‌اش به سوی صحبت کردن با خود به شیوه‌ای مؤثر بود.

مگی گفت: امروز امتحان آخرترم شیمی دارم اما مردود خواهم شد و والدینم مرا خواهند کشت. کارکردم مختل شده است نمی‌دانم چه کار باید بکنم و زد زیر گریه.

من مگی را تشویق کردم که برای یک جلسه درمانی نزد من بیاید. ما دو ساعت را با هم گذراندیم و من به مگی آموزش دادم که چگونه در زمانی که چرخه باطل اضطراب در حال وقوع است، به درک و بینش دست یابد و بتواند الگوی اندیشیدن فاجعه‌آمیز خود را شناسایی و تفسیرهای بسیار منفی خود را با روایت‌هایی واقع‌گرایانه‌تر درمورد شرایط کنونی خود جابه‌جا کند.

اولین کاری که من برای کمک به مگی انجام دادم، شناسایی این بود که مگی می‌خواست چگونه باشد؟ و توانایی‌ها و شرایط وی چه بود؟

شرایط کنونی مگی این بود که درس شیمی را نمی‌فهمید و تنها سه ساعت به امتحان پایان‌ترم او باقی مانده بود و می‌ترسید که مردود شود. من دو گزینه برای مگی روایت کردم:

گزینه اول این بود که ما روی بدترین پیامد ممکن تمرکز و مگی و مدرسه را برای همه بی‌عدالتی‌ها سرزنش کنیم.

گزینه دوم این بود که ما شرایط دشوار را به عنوان رویدادی گذرا در نظر بگیریم و به این درک برسیم که این شرایط گذرا چه تأثیری می‌تواند بر آینده داشته باشد و تلاش کنیم با این شرایط به شیوه‌ای که پیامدهای بد را به حداقل برساند سازگار شویم.

مگی گفت: مسلماً” من گزینه دوم را انتخاب خواهم کرد اما نمی‌دانم چگونه باید آن را اجرا کنم.

من پاسخ دادم: دقیقاً”. ما هم روی همین مسئله کار خواهیم کرد.

نمره نهایی تو در درس شیمی هرچه باشد، ما باید این رویداد را به تجربه‌ای برای رشد و پیشرفت تو تبدیل کنیم چون تو نمی‌دانی که چگونه بدون استفاده از مکانیزم‌های روانی، با وقایع استرس‌زای زندگی مقابله کنی. اما این قضیه یکی از مهم‌ترین چیزهایی است که باید به عنوان یک بزرگسال برای زندگی کردن بیاموزی.

سپس از مگی خواستم کتاب شیمی‌اش را باز کند و به مطالعه بخش‌هایی که آن‌ها را نمی‌فهمد بپردازد. او کتابش را باز کرد و ۳۰ ثانیه بعد اشک از چشمانش سرازیر شد.

مگی گفت: هیچ چیز از این قسمت نمی‌فهمم. حتماً” امتحان شیمی را خواهم افتاد.

من گفتم: دیدی چه اتفاقی افتاد؟ مسائل شیمی که آن‌ها را متوجه نمی‌شوی تو را وارد یک روایت مصیبت‌بار می‌کنند. آنچه درباره “اندیشیدن درباره اندیشه” به تو آموختم را به یاد بیاور. وقتی خود را در روایتی این چنین یافتی چه سوالی از خودت باید بپرسی؟

مگی بعد از کشیدن نفس عمیقی پاسخ داد: باید از خودم بپرسم که آیا این فکر من درست است؟ آیا به کارم خواهد آمد؟

من گفتم: بسیار خوب. بنابراین آیا این فکر که تو حتماً” در امتحان شیمی مردود خواهی شد، فکر درستی است؟

مگی پاسخ داد: گمان کنم مردود شدن من یک حقیقت نیست. شما درست می‌گویید. اینکه فکر کنم مردود خواهم شد هیچ کمکی به من نخواهد کرد. فقط وحشتم را بیشتر می‌کند.

من گفتم: در واقع درست این است که تو قضیه مردود شدن را به عنوان موضوعی در نظر بگیری که ممکن است اتفاق بیفتد. اما تمرکز کردن روی آن و ادعای اینکه قطعاً” روی خواهد داد، نه درست است نه به تو کمکی می‌کند. بنابراین با توجه به شرایط اکنون تو، چه چیزی از همه برایت سودمندتر خواهد بود؟

مگی مکثی کرد و پاسخ داد: نمی‌دانم. شاید طبق آنچه شما گفتید باید بر انجام آنچه که در توان دارم تمرکز کنم تا بتوانم امتحانم را در بهترین حالت ذهنی بدهم و سپس تلاش کنم با هرآنچه که بعداً” روی خواهد داد مقابله نمایم.

من گفتم: آفرین. دقیقاً” همین‌طور است. به نظر تو ما الآن چه کار می‌توانیم انجام دهیم که تو را به بهترین حالت ذهنی برساند؟

مگی گفت: نظری ندارم.

من گفتم: بخش‌هایی را که فکر می‌کنی به آن‌ها تسلط داری به من آموزش بده.

بنابراین مگی ۱۵ دقیقه به من شیمی درس داد و خلقش تغییر کرد.

از مگی پرسیدم: الآن چه احساسی داری؟

مگی گفت: فکر کنم کمی بهتر شدم. این قسمت‌هایی را که برایتان توضیح دادم خوب بلد هستم و فکر می‌کنم که در امتحان خواهند آمد.

من گفتم: مگی برای من اهمیتی ندارد که تو چه نمره‌ای در شیمی خواهی گرفت اما آنچه می‌دانم این است که تمرکز بر چیزهای که بلد نیستی و مصیبت‌بار کردن وقایع آینده، تو را به فردی درمانده تبدیل می‌کند و به هیچ وجه نمی‌توانی امتحانت را خوب بدهی. چیزهایی که قبلاً” در مورد برانگیختگی و عملکرد گفتیم را به یاد آور. اضطراب بیش از حد برای عملکرد بسیار مخرب است. این را به یاد داشته باش!

چند روز بعد مگی برای اینکه درباره امتحان شیمی خبری به من بدهد، به مطبم آمد. او گفت که توانسته تا حد زیادی هنگام امتحان خودش را آرام و هیجاناتش را تنظیم کند. روز بعد هم به من مسیج داد که به والدینش گفته که احتمالاً” درس شیمی را مردود می‌شود اما در کل حالش خوب بود چون داشت یاد می‌گرفت که چطور با اضطراب مقابله کند. و والدینش هم خیلی خونسرد با این قضیه برخورد کرده بودند.

فاز آخر درمان:

تقویت و تثبیت به کمک چاد

در پاییز، دوباره چند جلسه‌ای با مگی ملاقات کردم. مگی تابستان را به خوبی گذرانده بود. او متوجه شده بود که به دلیل اینکه سیستم شناختی بسیار حساسی دارد، عکس‌العمل‌های اولیه‌اش به رویدادها همیشه شدید خواهد بود. اما وقتی به شیوه‌ای که به او آموخته بودم با احساسات خود درگیر می‌شد، همه چیز تغییر می‌کرد و از شر نشانه‌های PTSD خلاص می‌شد.

با توجه به پیشرفت شگفت‌انگیز مگی، تصمیم گرفتم او را به چاد که دانشجوی دکتری بود بسپارم. کار درمانی مگی شامل تعریف دوباره داستآن‌های سال قبل و درس‌هایی که از آن‌ها گرفته بود می‌شد. مگی همچنین برای ایجاد طرز فکر جدیدی در مورد خودش و درمورد اینکه چگونه می‌خواهد باشد تلاش خواهد کرد. او واقعاً” دیگر مثل یک برنامه‌نویس کامپیوتر می‌توانست به بررسی خودش بپردازد. مگی به همراه چاد به ایجاد “خودپنداره”، به گونه‌ای کاملاً” متفاوت با آنچه در اوایل سال‌های نوجوانی می‌اندیشید، پرداخت. یک روز مگی با یک خبر عالی به مطب من آمد. او از چاد قول گرفته بود که آن خبر را لو ندهد.

مگی گفت: ترم بعد برای گذراندن یک دوره انترنی به ناسا خواهم رفت.

او قول داد که من را از حالش باخبر کند. مگی روایت زندگی خود را دوباره نوشت. روابط او، هیجانات او و در حقیقت، تصورش از خودش تغییر کرد. من از مگی اجازه گرفتم که داستان او را برای دیگران تعریف کنم.

مگی پاسخ داد: حتماً”. اگر داستان من بتواند حتی به یک نفر امید بدهد که زندگی روی دیگری هم دارد، قلب من به لرزه خواهد افتاد.

خلاصه‌ای از تجربیات مگی از زبان خودش:

“درمانی که دکتر هنریکس برای من به کار برد، زندگی‌ام را نجات داد. اغراق نمی‌کنم. اگر دکتر هنریکس را ملاقات نکرده بودم، الآن اینجا نبودم. پس از دست و پنجه نرم کردن با افسردگی شدید و عواقب تجاوز جنسی، می‌خواستم خودم را بکشم. در واقع چندین بار اقدام به خودکشی کرده بودم و هر بار متقاعد شده بودم که این بار دیگر موفق خواهم شد. در اکتبر ۲۰۱۴، نزد دکتر هنریکس آمدم. اثرات این درمان در ماه دسامبر که در بیمارستان بستری شدم، آشکار شد. اگر درمان نشده بودم خودم را کشته بودم اما به جای آن، در یک مرکز درمانی بستری شدم چون در اعماق وجودم امید جوانه زده بود. از آنجا که جنگیدن ساده نبود، بهبود فراوان حاصل گشت. پس از چند سال، نه تنها از اینکه به زندگی‌ام پایان ندادم بسیار خوشحالم بلکه از زیستن در زندگی خود بسیار مسرورم چراکه امید فراوان دارم و آنچنان احساس کامل بودن می‌کنم که هرگز در ابتدای درمان تصور نمی‌کردم.

می‌دانم که دانشجویان بسیاری از مشکلات عمیق هیجانی رنج می‌برند. امیدوارم داستان من بتواند به افزایش آگاهی آن‌ها کمک کند و مددی را که بدان نیازمند هستند در اختیارشان بگذارد”.

منبع:

نویسنده: گرگ هنریکس
مترجم: زهرا زابلی‌پور

اشتراک گذاری محتوا:

اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در email

مطالب دیگر جهت مطالعه